زمانهای خیلی خیلی دور اون دوردست ها،تو سرزمین غول ها و جادو،یک کشاورز فقیر زندگی میکرد.
خونه ی کشاورز خیلی خراب قدیمی بود و خانوادش تو شرایط بدی زندگی می کردند.
تقریبا تمام پولهاشون تموم شده بود…مدتی گذشت و زمستون از راه رسید.
همینطور که کشاورز در حال ناله کردن بود ناگهان صدایی از دور شنید.وقتی در خونه رو باز کرد یه خرس سفید بزرگ رو روبروش دید

بخش 1
متوسط |
|
هیچ دیدگاهی ثبت نشده است
برای ارسال دیدگاه وارد حساب کاربری خود شوید.