تو زمان های قدیم، دوتا موش بودند به اسمهای جودیث و جِد داخل یک زمین کوچیک که با سربازها اداره میشد زندگی میکردند. خونشون توی انبارِ یک مزرعه بود.
جایِ زندگی موشها دنج و زیبا و والبته خیلی هم امن بود و اونها رو از دست دشمنشون یعنی گربه بروتوس درامان نگه میداشت.
سالها گذشت .یک سال برف خیلی شدیدی بارید، بارید و بارید و بارید. موشها هر غذایی رو که ذخیره کرده بوند رو خوردند. هر روز برای پیدا کردن غذا به داخل مزرعه میرفتند تا غذا پیدا بکنند ولی چیزی نصیبشون نمیشد. برف همینطور میبارید و موشها گرسنه و گرسنه تر میشدند.
یه روز جد گفت: باید راهی برای غذا خوردن پیدا بکنیم وگرنه از گرسنگی میمیریم.

بخش 1
متوسط |
|
هیچ دیدگاهی ثبت نشده است
برای ارسال دیدگاه وارد حساب کاربری خود شوید.